نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

برای نوژاجونم

چهارشنبه سوری سال 1392

  با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خوردبرگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد نوژای نازم ...
29 اسفند 1391

خرید واسه دردونه ام

   نوژای نازم ٥ شنبه می خواستیم برا شما بریم خرید البته اتفاقی شد.همراه خاله رفتیم  وشما هم خوشحالواسه بیرون رفتن. کلی از شلوغی خیابونا لذت می بردی و نی نی و دد میگفتی. اما وقتی رفتیم داخل هرکس که از کنارت رد میشد جیغ وگریه رو شروع میکردی.واقعا از رفتارت متعجب شده بودم نمیدونستم چیکار باید کنم.خاله هم کم آورده بود.تا اینکه رفتیم مغازه ی بابایی .اونجا تا دوستای بابا رو دیدی شروع کردی به گریه ومیخواستی بغل من باشی وبغیر من بغل هیچ کس دیگه ای نمیرفتی.بابایی هم از رفتارت تعجب کرد وازم می پرسید چرا اینجوری میکنه؟منم:  دیگه اصلا نزاشتی ما دوتا مغازه رو نگاه کنیم این شد که بدون خرید کردن برگشتیم خونه.شب هم سالگرد ازدواج ...
27 اسفند 1391

دوران نقاهت

نوژای ناناز مامان خداروشکر که حالت این روزا بهتره و مشغول بازی و البته شیطنت های بچه گانه ات هستی و من خدارو هزاران بار شکر می کنم که دوباره مثل قبل خوب وسر حال هستی .. . . عزیزم تو این بیماری که داشتی و رفع شد خیلی سفارش غذا میدادی .خدایی که هرچی هم میگفتی والانم میگی عزیز برات درست میکنه.. . . عزیز ازت میپرسید نوژا چی برات درست کنم؟ میگفتی : مغ بده( یعنی مرغ بده.عزیز هم برات سریع کباب میکرد وشما هم نوش جان میکردی.یا میگفتی: کو کو. خیلی به کوکو علاقه پیدا کردی و روزی هزاران بار میگی که برات درست کنیم. . . خاله هلاله ٥ شنبه اومد دیدنت و برات بسته ژله های آماده آورده بود خیلی دوست داشتی و روز...
22 اسفند 1391

ویروس لعنتی 2

امروز ١٥ اسفند ماه ٩١هم راهیه بیمارستان شدیم .چون نوژا جون دوباره استفراغ میکرد.دکتر دوباره براش قرص وشربت نوشت خداروشکر الان حالش خیلی بهتره.مرغ براش سرخ کردیم خورد داروهاشم با کلی مکافات خورد.الانم چون داروش خواب آوره خوابید.عزیزم این هفته خیلی برام استرس زا بود.سر کار هم نرفتم.تا بحال این همه وقت پیش نیومده بود مرخصی بگیرم.امیدوارم هیچ وقته دیگه مریضی اینطور به سراغت نیاد هم منو از پا انداختی وهم خانواده هامون کلی اذیت شدند. پ.نوشت: چند تا عکس ازت انداختم.البته نا گفته نمونه که عزیز نمی زاشت ازت عکس بندازم میگفت خاطره ی بدی هست عکس گرفتن نمی خوادولی من  اینکارو کردم این عکس سرمت هست که باید 5 ساعت تموم بهت وصل می بود. ...
16 اسفند 1391

ویروس لعنتی

عزیزم ١٢ و ١٣ اسفند ٩١ یکی از نحس ترین روزای عمرم بشمار رفت.خانم گلم بیمارستان بستری شد.الهی من برات بمیرم که اینقدر گریه وناله کردی. نوژای نازم ١٢ اسفند که از سرکار اومدم خونه دیدم بازی میکنی ولی اصلا حال نداشتی تا اینکه از ٧ شب به این طرف شروع کردی به استفراغ.تصمیم بر این شد یه درمانگاه ببریمت بماند تا اونجا برسیم چقدر حالت بهم خورد وکلی تو نوبت بودیم.وقتی دکتر معایت کرد گفت مشکوک به عفونت هست.یه آمپول ضد تهوع هم برات نوشت وگفت اگر بازم بالا آورد بیارینش آزمایش بنویسم.تا اوردیمت خونه خوابیدی و یکم شیر بهت دادم و خوابت برد .٦ صبح بود که دیدم بلند شدی و کل شیر رو بالا آوردی.بعدش خوابیدی صبح ساعت ١٠ بیدار شدی تقاضای اب کردی .بهت دادم هنو...
14 اسفند 1391

خانه ي اسباب بازي واتقاقات چند روزه ي غيبت

    عزيزم هفته ي گذشته يه خانه ي بازي نزديك خونه ي مامان جوني اينا بودكه بردمت اونجا و نيم ساعتي بازي كردي عاشق توپي واصلا دلت نميخواست كه از استخر توپ بياي بيرون.و همش خودتو پرت ميكردي ميون توپها.اينو هم بگم مربي هاي خيلي مهربوني هم داشت .يك بار قبلا با مامان جوني رفته بودي اين بار كه من بردمت خانم مربي كلي از ديدنت ذوق كرد وبه من گفت كه نوژا جون عاشق استخر توپ ما هستو ودر حین بازی شما هم کلی باهات بازی کرد.دوست داشتم بیشتر ببرمت اونجا اما خیلی کم پیش میاد. از کارات بگم که دیگه خیلی شیرین زبون شدی و هر کلمه ای که میگیم میخوای تکرار کنی . . معمولا غروب که میشه میبرمت پارکینگ و شما آسمونو نگاه میکنی و میگی ماه ...
7 اسفند 1391

پسر خاله نوژاجونی

بالاخره پسر خاله هنگامه پس از استرس فراوان امروز بدنیا اومد.امیر مهدی جون با وزن 2کیلو 890 با قد 49 سانتی متر پاشو به این دنیا گذاشت.خیلی نانازو سفید بود جزییاتش باشه برا بعد .امیر مهدی عزیزم تولدت مبارک وقدمت پر خیر وبرکت
1 اسفند 1391
1